
می تــرسـم ...
بـاران بـر تمـام دنیـا ببـارد و تــو نبـاشی !
از آن روزی که رفتـه ای من عقـده ی بـاران دارم !
آه زمستـان بـود ...
زمستـانی که پوستیـنش را بـر من می افکـند ...
و من از سرمـا و دلتنـگی هیـچ هـراس نـداشتـم !
و تــو نجـوا می کردی :
دستهـایت را بیـاور گیسـوانم اینجـاست !
حـالا می نشـینم ...
و بـاران ها تـازیـانه می زنـند ...
بـر بـازوانـم، بـر رخسـارهام ، بـر انـدامـم !
پس چه کس پنـاهـم دهـد ؟
ای همچـون کبـوتـرِ مسـافـر در میـان چشـم و نگاه ...
چگونه تــو را از خـاطـراتـم بـزدایـم ؟
تــو همچون نقش روی سنگ در قـلبــم جـاودانه ای ...
ای که در قـطـره قـطـرهی خـونـم خـانه داری ...
هـر کجــا کـه بـاشی دوستـت دارم !
نـاشنـاخته هـایی در تــوست ...
گوشـه ای از تــاریخ و سرنــوشت ...
که پـا بـه عـرصه اش میگـذارم ........
|